نحوه دریافت کارت سمفوندی

کارت سمفوندی چیست؟

سمف سیاره‌ی مهارت آموزی بچه‌هاست. بچه‌ها به سیاره‌ی سمف میان تا به طور غیر مستقیم و در قالب بازی و سرگرمی‌، استعداد‌ها و مهارت‌هاشون رو پرورش بدن. می‌تونید در این صفحه داستان سمف رو بخونید تا شما و کودکتون بیشتر با داستان سمف آشنا بشید. ما به بچه‌ها کارت سمف‌وندی می‌دیم تا خودشون رو همسفر سمفی کوچولو‌ و دوستاش بدونن. اینطوری هم بچه‌ها از یه سفر هیجان انگیز لذت می‌برن هم ما خیالمون راحته که بازی‌هاشون هدف داره.

نحوه دریافت سورپرایزهای سیاره سمف

badge(1)

پس از دریافت هر سه ستاره، یک عکس از کارت فرزند خود را از طریق ایمیل (info@samfkids.com) یا شماره تماس (۰۹۰۵۹۶۹۸۲۸۶) برای ما بفرستید

surprise

به ازای دریافت هر ۳ ستاره، یک سوپرایز در انتظار فرزند شما می‌باشد، این سوپرایزها شامل هدایای مختلف و شرکت در برنامه‌ها و جشن‌های متنوع می‌باشد

name1

در هر بار خرید از سمف‌شاپ، یک لیبل ستاره برای فرزند شما ارسال می‌گردد که باید آن لیبل را به پشت کارت سمفوندی بچسبانید

اینجا سیاره سمف است. سیاره‌ای با هفت اختر رنگارنگ و زمین بنفش؛ آدم فکر می‌کند دارد روی یک دنیای بزرگ پاستیلی راه می‌رود. هر بچه‌ای که توی سمف به دنیا می‌آید، عاشق این است که زودتر بتواند وارد «هفت‌اختر» شود. هفت‌اختر مسیری است که هر بچه سمفی یک بار طی می‌کند. توی این راه همینجور یکی‌یکی به هفت اختر سمف می‌روند و با مهارت‌های مختلفی آشنا می‌شوند.
انجمن رسمی تاریخ‌نگاران بین سیاره‌ای، گفته: «بچه‌های سمف، خوشحال‌ترین بچه‌های دنیان؛ چون می‌دونن دقیقاً از زندگی‌شون چی می‌خوان!» البته در کتاب دویست جلدی «تاریخ طلایی سمف» هم گفته شده که «بچه‌های سمف وقتی هفت‌اختر را تمام می‌کنند، مهارت‌هایشان از قهرمانان بین‌سیاره‌ای بیشتر است».
همان آقای پیری که توی ایستگاه اتوبوس فضایی منتظر نشسته و کلاه بافتنی سرش کرده، سخنران ویژه سیاره سمف است و حافظه و توجه و تمرکزش در هیچ جای کهکشان پیدا نمی‌شود.
یا دختری که کنار علف‌های صورتی ایستاده و کوله‌پشتی انداخته، می‌بینید چه خنده بزرگ و قشنگی دارد؟ همین تازگی قهرمان شده. تحقیقات نشان داده در هیچ کجای تاریخ، کسی نتوانسته رکورد حل مسأله این دختر را بشکند.
حالا با وجود هفت‌اختر، سیاره سمف تنها جایی در تمام کهکشان است که از سالها پیش تا الان، تمام قهرمانان را دور هم جمع کرده است.

در جلد آخر کتاب تاریخ طلایی سمف، سه فصل کامل در مورد سمفی کوچولو صحبت شده. در بخشی از آن آمده: «در تمام تاریخ برگزاری هفت‌اختر، سمف، کوچک‌ترین بچه‌ای است که این مسیر را گذرانده». سمف کوچولو درست از وقتی که مراحل هفت‌اختر را طی کرد، فهمید عاشق این است به بقیه کمک کند.
سمف یک بار از بس هیچ کسی نبود کمکش کند، حوصله‌اش سر رفته بود. وقتی پدربزرگ دید سمف یک گوشه نشسته و اخم‌هایش در هم رفته، دستگاه عیب‌سنج پلاسمایی خراب و قدیمی‌اش را به او داد تا تعمیرش کند. چشم‌های سمف کوچولوی خلاق برق زد. تا چند ساعت بعد هیچ خبری از سمف نبود. اما درست زمان ناهار، سر و کله سمف با یک ربات کوچک عیب‌سنج پیدا شد؛ رباتی که از قطعات همان دستگاه قدیمی درست کرده بود. این ربات حالا در بخش خلاقیتِ موزه ملی قهرمانان سمف نگهداری می‌شود.
سمف هر روز در حیاط خانه پدربزرگ، خاک بنفش باغچه را این ور و آن ور می‌کرد. سمف عاشق طبیعت بود و دوست داشت تمام چیزهای محیط اطرافش را کشف کند. برای همین نقاشی تمام حشراتی را که در باغچه می‌دید، با دقت خیلی زیاد می‌کشید. یک بار یکی از دوست‌های حشره‌شناس پدربزرگ به خانه‌شان آمد. نقاشی‌های سمف را که دید متوجه شد یکی از این حشرات را تا به حال در هیچ کجا و هیچ کتابی ندیده است. حالا اسم این حشره را به افتخار سمفِ همیشه کنجکاو، گذاشته‌اند: «سمف‌تابانِ جستجوگر»
سمف حالا ده سال دارد، کوچک‌ترین سخنران سازمان قهرمانان است و هر ماه در مورد کمک‌هایی که به دیگران کرده، سخنرانی خیلی جذابی می‌کند.

پدربزرگ وقتی خیلی خیلی کوچک بود همیشه به هفت اختر سمف نگاه می‌کرد و پیش خودش می‌گفت: «یعنی چی می‌تونه توی اون‌ها باشه؟»
پدربزرگ از همان بچگی همیشه کتابی در مورد سفرهای بین سیاره‌ای دستش بود. وقتی به اندازه کافی بزرگ شد، پول‌هایش را روی هم گذاشت و یک سفینه آخرین مدل با سرعت نور خرید. بعد هم بار و بندیلش را بست و رفت که آرزوی بچگی‌هایش را برآورده کند: سفر به هفت اختر سمف. همه می‌گفتند این سفر، خیلی سخت است و هیچ کس تا به حال به چنین سفری نرفته. اما پدربزرگ که آن موقع هنور پدربزرگ نشده بود، می‌خواست حتماً به هفت اختر سفر کند.
وقتی به اولین اختر رسید، بخشی از سفینه‌اش با شهاب‌سنگ‌های بین راه از بین رفته بود. توی اولین اختر با مردم عجیبی روبرو شد، مردمی که کمکش کردند چیزهای جالبی در مورد مهارت‌های حرکتی یاد بگیرد. سفینه‌اش را هم همانجا درست کرد. وقتی کارش توی اختر اول تمام شد، همینجور یکی یکی اخترها را رفت و چیزهای زیادی یاد گرفت.
وقتی برگشت یک خروار چیزهای جذاب یاد گرفته بود. چیزهایی که اگر بقیه هم می‌دانستند، زندگی توی سمف خیلی شیرین‌تر و جذاب‌تر می‌شد. برای همین در چند سال بعدی پدربزرگ تمام وقتش را گذاشت که یک مسیر فضایی مناسب از سمف به هفت اختر درست کند. جایی که دیگر هیچ شهاب‌سنگی مزاحم سفینه مسافران نشود. بعد از آن، کار پدربزرگ تازه شروع شده بود. خیلی طول کشید تا پدربزرگ اهمیت هفت اختر را به سمفی‌ها نشان بدهد.
بعد از اینکه بالاخره همه سمفی‌ها قبول کردند و مسیر هفت‌اختر را گذراندند، پدربزرگ متوجه شد که باید سازمانی باشد که بتواند از این همه قهرمان استفاده کند. همین هم شد که چند سال بعد سازمان قهرمانان را راه انداخت.
پدربزرگ حلا رئیس سازمان قهرمانان سمف است؛ با سیارات دیگر صحبت کرده و حالا هر سال، قهرمان‌های سمفی به کهکشان‌های مختلف می‌روند و به بقیه کمک می‌کنند. پدربزرگ دلش می‌خواهد مردم تمام سیاره‌ها، مثل مردم سیاره سمف، خوشحال باشند و حس خوبی به خودشان داشته باشند.

قرار بود سمف تا چند وقت دیگر به سیاره دیگری برود و اولین مأموریتش را انجام دهد. برای همین سمف و پدربزرگ امشب دوباره می‌خواستند با هم ستاره‌ها را ببینند و یک شب خوب و به یادماندنی داشته باشند. تلسکوپ کهکشانی سازمان قهرمانان می‌توانست هر سیاره‌ای را در هر کجای جهان روی گوی سفید جلوی رویشان نشان بدهد. کنترلی دست پدربزرگ بود. چند تا دکمه زد و تصویری روی گوی سفید، مشخص شد.
پدربزرگ گفت: «این کهکشان راه شیریه. یکی از کهکشان‌های مورد علاقه من!»
سمف کوچولو خوب نگاه کرد. پدر بزرگ تصویر را نزدیک‌تر کرد و منظومه شمسی توی گوی سفید پیدا شد.
سمف دانه دانه سیاره‌ها را با دقت نگاه کرد. سیاره‌ها اندازه و رنگ‌های مختلفی داشتند. چشمش به یک سیاره قرمز افتاد. پرسید: «اون اسمش چیه؟»
– مریخ!
+ رنگ سیاره‌شون قرمزه یعنی خاکشون هم قرمزه؟
– آره، مثل سیاره ما که رنگش بنفشه.
+ زمین کدومشون بود؟
– اونی که سفید و آبیه.
+ اِ تا حالا از تلسکوپ ندیده بودمش. اما انقدر در موردش خونده‌ام که نگو. عاشق اینم که یک روز برم اونجا. تا حالا رفتی؟
– نه، ولی همیشه دوست داشتم برم.
+ منم. میگن اونجا خیلی بچه دارن. می‌تونم کلی دوست جدید پیدا کنم.
پدربزرگ هیچی نگفت.
سمف گفت: «غصه نخوری ها یک روز خودم می‌برمت زمین.»
پدربزرگ خندید. لیوان گرم نوشیدنی کاکتوسش را دستش گرفته بود. آمد جلو و سمف کوچولو را محکم بغل کرد.

پدربرزرگ و سمف کنار سفینه ایستاده بودند. سمف لباس مخصوص فضانوردی پوشیده بود. کلاه شیشه‌ای فضانوردی هم دستش بود.
پدربزرگ شالگردن معروف خاندان سمف را گردن سمف کوچولو انداخت و گفت: «تو الان کوچک‌ترین عضو رسمی سازمان قهرمانانی. این افتخار خیلی بزرگیه سمف.»
سمف سرش را تکان داد. پدربزرگ ادامه داد: «خوشحالم که داری به اولین مأموریتت می‌ری. با چیزهایی که از هفت‌اختر یاد گرفتی، می‌دونم از پسش بر میای.»
سمف خواست چیزی بگوید اما هیچ حرفی به ذهنش نیامد. آنقدر ذوق داشت که اشک توی چشم‌هایش جمع شده بود.
پدربزرگ گفت: «تنها جوری که میشه به سیاره زمین کمک کرد آینه که بچه‌های سمف مسیر هفت‌اختر رو برن. همونجور که بچه‌های سمف هم همین کار رو کردن.»
سمف کمی دست‌دست کرد و پرسید: «ولی من چه جوری بچه‌های زمین رو پیدا کنم؟»
پدربرزگ گفت: «سفینه مدرنی و جدیدی رو برات برنامه‌ریزی کردم درست جایی فرود میاد که یک عالم دوست پیدا کنی. باید باهاشون حرف بزنی و بهشون نشون بدی که چقدر مهمه همه مثل تو، این مراحل رو بگذرونن. یادت باشه بهشون بگی که توی هر اختر قراره چه بازی‌هایی کنن، چه اسباب‌بازی‌هایی داشته باشن و چه مسیری رو برن. بهشون بگو که بازی می‌تونه مهارت‌هاشون رو زیاد کنه.»
پدربزرگ دستش را گذاشت روی شانه سمف، توی چشم‌هایش زل زد و گفت:
«یادت نره که همه چیز از بازی شروع میشه…»
سمف سرش را تکان داد و سوار سفینه شد

سمف با موهای به هم ریخته روی صندلی سفینه نشسته بود. از تنها پنجره سفینه بیرون را نگاه کرد. بالاخره رسیده بود زمین. پنج بچه هم سن و سال خودش توی فضای باز بودند. دو دختر و سه پسر.
سمف موهایش را مرتب کرد و شالگردنشو پیچید دور گردنش، کلاه شیشه‌ای فضایی‌اش را گذاشت و دکمه خروج را زد.
وقتی روی زمین ایستاد، نفس عمیقی کشید و چند قدم به سمت بچه‌ها رفت. چند ثانیه طول کشید تا سیستم ترجمه سفینه راه بیفتد. سمف گفت: «اسم من سمفه. از سیاره سمف اومدم. اسم شما چیه؟»
صدای سمف آنقدر دوست‌داشتنی بود که همه بچه‌ها دوست داشتند جلو بروند. بچه‌ها بدون صدا و زیرزیرکی همدیگر را نگاه کردند. بالاخره یکی از دخترها که اسمش سمانه بود، جلو رفت و بقیه هم دنبالش رفتند.
بچه‌ها نزدیک شدند و دانه دانه اسم‌های‌شان را گفتند.
علیرضا که بلوز سرمه‌ای پوشیده بود، گفت: «سیاره سمف کجا است؟»
سمف آسمان را نشان داد و گفت: «اون ور ستاره‌ها»
سمانه جلوتر آمد. لباس بنفش داشت و موهایش را دو گیس بافته بود. گفت: «سفینه‌ات تصادف کرده اومدی اینجا؟» و بعد سرک کشید تا سفینه سمف را با دقت بیشتری ببیند.
سمف خندید و گفت: «نه سفینه‌ام خراب نشده، اومدم با شما دوست بشم.»
آریا گفت: «با ما؟»
سمف گفت: «آره با شما. بذارید از اولش بگم. من از جایی میام که تمام مردمش مرحله‌های هفت‌اختر رو می‌گذرونن. برای همین قشنگ می‌دونن که چی دوست دارن و چی دوست ندارن. حالا اومدم که همه مرحله‌های هفت اختر رو براتون بگم…»
مروارید که موهایش را خرگوشی بسته بود و لباس قرمز داشت، گفت: «هفت‌اختر دیگه چیه؟»

سمف دست‌هایش را به هم زد و ویدیوپروژکشن سه بعدی سفینه، تصویری از سمف و هفت اخترش نشان داد. سیاره سمف جلوی چشم بچه‌ها دور خودش می‌چرخید و هفت اخترش هم دورش بود.
سمف گفت: «اون سیاره بنفشه، سیاره ما است: سمف. اون هفت تا کُره‌ای هم که دورش می‌چرخن، هفت‌اخترن. جایی که همه میرن و کلی بازی، اسباب‌بازی‌های مختلف، کاردستی و ساختنی، آزمایش‌های علمی و چیزهای اینجوری انجام می‌دن. این شکلی سمفوند سیاره سمف می‌شن و مدال‌های قهرمانی می‌گیرن. تازه هفت تا مهارت خیلی جالب هم یاد می‌گیرن.»
پیمان گفت: «یعنی مثلاً چه مهارت‌هایی یاد می‌گیریم؟»
سمف پشت سرش را خاراند و گفت: «هوووم… خیلی چیزها… مثلاً یاد می‌گیریم چه جوری خودمون مشکلاتمون رو حل کنیم. بتونیم چیزهای بیشتری به خاطرمون بسپاریم. دیگه اینکه راحت‌تر دوست پیدا کنیم. آگه از چیزی ناراحت شدیم چی کار کنیم که ناراحتی‌مون از بین بره. یا اینکه چه جوری بهتر و قشنگ‌تر حرف بزنیم و کلی چیز دیگه.»
بچه‌ها همینجور پشت بند هم سؤال‌های جورواجور پرسیدند و سمف همه را جواب داد. بعد از همه این سوال‌ها و جواب‌ها، بچه‌ها آنقدر عاشق مراحل هفت‌اختر شدند که از سمف خواستند آن‌ها را با خودش ببرد.
چند ساعت بعدی سمف و بچه‌ها توی سفینه بودند؛ بیشتر با هم حرف زدند و حسابی با هم آشنا شدند.
غروب شده بود که سمف و بچه‌ها با سفینه قدیمی پدربزرگ به سیاره سمف رسیدند. آنقدر حرف زده بودند که حالا سکوت عجیبی بینشان بود. همگی با هم داشتند به کره زمین نگاه می‌کردند. همه چیز تازه شروع شده بود.

مزایای کارت سمفوندی

4701